شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

پنج شنبه 20/11/90

صبح بر خلاف خونه مامانی که تا ساعت 10 می خوابی  ساعت 30/8 از خواب بیدارشدی صبحانه خوردی حمید نون تازه گرفت با کرم شکلات دریغ از یک قاشق که شما بخوری بعد از اون شروع کردم به تمیز کردن خونه و شما هم کمال همکاری را بامن انجام دادین مثل جاروبرقی کشیدن و دراوردن سیم از پریز ، ریختن تمامی اسباب بازیها روی زمین بعد از مرتب کردن خونه و...... خلاصه ناهار خوردیم و وقتی حمید بیرون رفت تهیه کادو برای پدر را دیدیم دسته گل ویک عطر ومام کادو کرده ومرتب ، سفارش کیک هم به به حمید دادم.                     عزیزم تولدت مبارک    چ...
25 بهمن 1390

25/11/90

  نمی دونم امروز روز ولنتاین یا عشق یا دوستی .... خلاصه روز هرچی که هست بهونه ای است برای ابراز محبت به همه کسانی که دوستشون داری بهشون عشق می ورزی به فرزندت به همسرت به پدر ومادرت به دوستای مهربونت من هم به این بهونه همه عزیزامو می بوسم و دوستشون دارم   ...
25 بهمن 1390

24/11/90 (عروسی رفتن شهداد خانوم )

چند روز پیش با شهداد و حمید رفتیم عروسی برادر فریده تا عصری تصمیم نداشتیم ولی غروب حمید گفت چون راهش نزدیکه وقرار نیست توی ترافیک بمونیم بریم شهداد خیلی ذوق کرد به حدی که نمی گذاشت مرتبش کنم فقط می گفت عروس عروس لباس بهش پوشوندم ولی به هیچ وجه حاضر نشد پالتو و کلاه بذاره خیلی هم هوا سرد بود بالاخره توی پارکینگ سوار ماشین کردیم و رفتیم عروسی اونجا با دختر عموهاش کلی خوش گذروند اونقدر به عروس وداماد به دقت نگاه میکرد آخه این اولین عروسی هست که شهداد می فهمه همیشه کوچولو بود . نیلوفر ونازنین هم که عروسی داییشون بود کلی تیپ زده بودند و به خودشون رسیده بودند به همین خاطر چند تا عکس گرفتم از سه دختر عمو ...
24 بهمن 1390

جمعه 21/11/90 و شنبه 22/11/90

صبح طبق معمول دیروز ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدی و با دیدن سمانه کلی ذوق کردی رفتی بغلش و پائین نمی اومدی صبحانه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانی یه روز تعطیل هم رحم نمی کنیم به این بیچاره ها و شما چه آتیشی می سوزوندی اونجا از حرف زدن وشیرین زبونی و رقصیدن  تا غروب اونجا بودیم واونقدر خیابونها شلوغ بود حال ترافیک وگشتن نداشتیم برگشتیم خونه پای تلویزیون واستراحت کردیم وشهداد هم کلی بازی کرد. روز شنبه هم که خدا را شکر تعطیل بودیم وتا ساعت 8 صبح خواب بودیم بعد از صبحانه خوردن با بابائی رفتیم تا دوری بزنیم وبابائی به کارهاش برسه تا ساعت 30/10 که شما توی ماشین خوابت برد تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه سیمین نا...
24 بهمن 1390

روز چهارشنبه 19/11/90

امروز طبق معمول همیشه خونه مامانی ساعت 10 از خواب بیدار شدی ساعت 12 الناز دوست سمانه اومده دیدنت کلی ذوق کردی چون اونجا تا بعداز ظهرتنها هستی  الناز جون هم کلی برات خوراکی خریده و خوشحالت کرده دستش درد نکنه اساعتی پیش شما بوده ورفته من هم بعداز ظهر دیر اومدم دنبالت چون جایی کار داشتم حمید اومده بود و برده بود خونمون تا من رسیدم . اون شب خیلی خوشحال بودیم به امید سه روز تعطیلی ودرحال برنامه ریزی برای تولد حمید
23 بهمن 1390

بدون عنوان

شهدا عاشق روسری و شال است و هرچی که شبیه روسری هست میندازه روی سرش البته خیلی بامزه هم میشه و دوست داره یه کیف هم روی دستش بگیره و بره توی خونش قربونت برم که چقدر زود بزرگ شدی   ...
16 بهمن 1390

انتخاب کفش با سلیقه شهداد

تو هفته پیش رفتیم هفت حوض یه دور بزنیم و از یه مغازه کفش فروشی هم دیدن کردیم که در اون هم کفش زنونه هم بچه گونه هم مردونه داشت با ویترین و فروشنده های جدا گونه ماهم رفتیم برای حمید کفش بخریم حمید مشغول انتخاب کفش بود چند تا رو عوض  کر ودراورد و پوشید بعد از یه 10 دقیقه ای دیدم یه لنگه کفش شهداد یه طرف دراومده و داره اون یکی رو در میاره با جوراب راه افتاد روی زمین و جلوی ویترین کفش بچه گونه ومیگه  آقا آقا فروشنده هم گفت چی میخوای خانوم کوچولو شهداد اشاره به یه کفش قرمز کرد وگفت اونو اونو من رفتم جلو و گفتم آقا کفش نمی خوایم شهداد عصبانی شد شروع کرد به قرزدن به من خلاصه سرتون درد نیارم یه کفش به انتخاب خودش گرفت و اومدیم بیرون ووقتی...
16 بهمن 1390

بدون عنوان

شنبه هفته پیش مهمان داشتیم وشهداد آماده کردم برای پذیرائی از مهمان و خوشبختانه دخترم کمال ادب بجا آورد و مثل  یه پارچه خانوم شده بود واصلا منو اذیت نکرد بعد از شام حمید و مهمون ما شروع کردن به ساز زدن که شهداد  هم عیب و ایراد مهمونمون رو در دست گرفتن ساز بهش گفت وبعد گفت من می خوام تار بزنم چون حمید یه ساز قدیمی به امانت از دوستش گرفته که ساخت  استاد صبا بوده و  این ساز کوچک است شهداد فکر میکنه مال اونه با ترس ولرز دادیم دستش و اون هم برای اینکه ادای بزرگا رو در بیاره شروع کرد به زدن ساز    ...
16 بهمن 1390

خونه شهداد

چند وقت پیش هر وقت شهداد خونه عمش می رفت کلی بازی میکرد با عسل و حدودا بیشتر زمانی که ما اونجا بودیم داخل چادر اسباب بازی عسل می رفت درنتیجه با حمید تصمیم گرفتیم یه خونه چادری هم برای شهداد بگیریم بعد از اون شهداد استقبال خوبی کرد از خونش ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدیم یکسری وسایل داره میبره داخل چادر ملاحضه بفرمایید     ...
15 بهمن 1390

چای ریختن شهداد

شهداد خونه مامانم یکسری وسایل چای (فنجون ونعلبکی) داره که خیلی خوب باهاشون بازی می کنه وهمش ادای مامانم در میاره که چطوری چای میریزه وتعارف می کنه اونهم به همه اصرار میکنه وچای میریزه و کلی هم مرتب می کنه وسایلش رو   ...
12 بهمن 1390